- ۱ نظر
- ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۱
بچه های اولم دختر شدند و همه بهم می گفتند دختر برکته نعمته خدا دوستت داره و از این حرفها
فکر می کردم این حرفها یکجور دلداریه
از شنیدن حرفهای کلیشه ای خیلی خوشحال نبودم مخصوصا از دهن اونایی که خودشون دختر ندارند
شب رفتم جلسه قران حاج آقا شایسته
موقع قرائت یهو به ذهنم افتاد از حاج آقا بخواهم برام قرآن باز کند، سابقه نداشت چنین درخواستی بکنم ولی اون شب کردم
بیشتر دنبال اسم قرآنی برای دختر بودم
ایشان اول زیر لب دعایی زمزمه کردند طوری که نمیشنیدم بعد قرآن باز کردند، چون چشمشان ضعیفه فونت قرآن ایشان خیلی بزرگه و من بطور کامل آیات را می دیدم، سوره نحل بود:
یادمه یکبار خدمت حاج آقا شایسته از سختی روزگار و بد بودن شرایط جامعه ناله میکردیم.
یکی گفت در محل ما فردی زندگی میکنه که برای دوری از این وضع بد جامعه چند سال از خونه اش بیرون نیامده!
حاج آقا وقتی اینو شنیدند چهره شان تو هم رفت و گفتند: مگه من تو همین جامعه نیستم! امگه منم جوان نبودم! مگه خانمها برای خرید مغازه من نمی آمدند! حتی یکبار هم نگاه نکردم. مابقی پولشون رو میگذاشتم رو ترازو خودشون بردارن، به دستشون نمیدادم. هزار کیلو هزار کیلو آبلیمو فروختم حتی یک گرم آب قاتیش نکردم! اگر در جامعه باشی و سالم زندگی کنی مهمه!
بعد حاجی داستانی تعریف کرد که عارفی مدتها در غار به عبادت پرداخت و صاحب کراماتی شد و دید که می تواند آب را در غربال نگه دارد. به شهر برگشت و به دکان طلافروشی برادرش رفت و دید که کرامات برادر طلافروشش از او بیشتر است و می توند آتش را روی پنبه نگه دارد!! برای لحظاتی کاری پیش آمد و برادر باید بیرون میرفت و دکان را به عارف سپرد. سپس خانمی وارد مغازه شد و خواست النگوهایش را بفروشد. همین که دست عارف به دست خانم خورد آب از غربال ریخت، در حالیکه آتش هنوز روی پنبه بود!
با خونه نشینی و غار نشینی اگر کراماتی هم بدست بیاد با اولین غفلت میره. ایمان باید آبدیده باشه.
البته آدم باید به حد نیاز در جامعه حضور داشته باشه چراکه خلوت و حساب کشیدن از خود بسیار لازمه.
بعضی وقتا چنان افکار منفی و گناه میشن که هیچ روزنه امیدی هم نمیزارن!
یک شب بعد مراسم عروسی یکی از فامیل چنان این افکار دوره ام کرده بود که تا صبح چشم نگذاشتم. فقط تونستم به خودم بگم فردا جمعه است و صبح زود حاج آقا شایسته جلسه ندبه داره! تا صبح صبر کن اگر درست نشد بعد هرچی...
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
بالاخره صبح شد و راه افتادم سمت جلسه. توراه هی باخودم میگفتم مگه چی میشه کرد؟ افکار که دست ما نیست درستش کنیم!
رسیدم خلوت بود مثل همه جمعه ها که میشه بعدش رفت جلو و چند دقیقه خصوصی حرف زد. رفتم جلو و تا یکم توضیح دادم سریع گفتند که هروقت این حالتی شدی ده بار بگو: