اندر یاد حاج حسین شایسته شاگرد رجبعلی خیاط (اعلی الله مقامهما)

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

اندر یاد حاج حسین شایسته شاگرد رجبعلی خیاط (اعلی الله مقامهما)

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

اندر یاد حاج حسین شایسته شاگرد رجبعلی خیاط (اعلی الله مقامهما)

عبد صالح خدا حاج حسین عباسی معروف به حاج آقا شایسته، در سال 1298 هجری شمسی در شمیرانات تهران دیده به جهان گشود. از همان اوان جوانی به واسطه سکنی گزیدن خواهر گرامش در خیابان مولوی تهران و همسایگی شیخ رجبعلی خیاط پای ایشان نیز به بیت شیخ باز شد و تا سال 1340 که حضرت شیخ دیده از جهان فروبست از فیوضات ایشان برخوردار گشت.
حاج آقای شایسته عمری را در راه خیر و کمک به خلق طی کرد، چه بسیار افراد که با کمک ایشان درد و رنجشان التیام یافت. وی اموال زیادی در راه خدا وقف کرد از جمله باغ محل درآمد خود را و در جلسات قرآن حسینیه موقوفه خود در کل سال شرکت می کرد.
سرانجام در زمستان سال 1396 در روز شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) پس از عمری مجاهده نفس به دیار باقی شتافت و پیکر پاکش در امامزاده علی بن جعفر (درب بهشت) در شهر قم به خاک سپرده شد.
چه خوب زیست و چه نیکو رفت.
این وبلاگ شرح دلدادگی یکی از مریدان ایشان است که چند سال ارتباطش با آن نازنین، در مقایسه با آنچه که می شد بشود، به قدری کم است که حسرتی عمیق برایش به جای گذاشته...
شرح این عاشقی ننشیند در سخن

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

اگر در جامعه باشی و سالم زندگی کنی مهمه!

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ق.ظ

یادمه یکبار خدمت حاج آقا شایسته از سختی روزگار و بد بودن شرایط جامعه ناله میکردیم.

یکی گفت در محل ما فردی زندگی میکنه که برای دوری از این وضع بد جامعه چند سال از خونه اش بیرون نیامده!

حاج آقا وقتی اینو شنیدند چهره شان تو هم رفت و گفتند: مگه من تو همین جامعه نیستم! امگه منم جوان نبودم! مگه خانمها برای خرید مغازه من نمی آمدند! حتی یکبار هم نگاه نکردم. مابقی پولشون رو میگذاشتم رو ترازو خودشون بردارن، به دستشون نمیدادم. هزار کیلو هزار کیلو آبلیمو فروختم حتی یک گرم آب قاتیش نکردم! اگر در جامعه باشی و سالم زندگی کنی مهمه!

بعد حاجی داستانی تعریف کرد که عارفی مدتها در غار به عبادت پرداخت و صاحب کراماتی شد و دید که می تواند آب را در غربال نگه دارد. به شهر برگشت و به دکان طلافروشی برادرش رفت و دید که کرامات برادر طلافروشش از او بیشتر است و می توند آتش را روی پنبه نگه دارد!! برای لحظاتی کاری پیش آمد و برادر باید بیرون میرفت و دکان را به عارف سپرد. سپس خانمی وارد مغازه شد و خواست النگوهایش را بفروشد. همین که دست عارف به دست خانم خورد آب از غربال ریخت، در حالیکه آتش هنوز روی پنبه بود!


با خونه نشینی و غار نشینی اگر کراماتی هم بدست بیاد با اولین غفلت میره. ایمان باید آبدیده باشه.

البته آدم باید به حد نیاز در جامعه حضور داشته باشه چراکه خلوت و حساب کشیدن از خود بسیار لازمه.


  • erfan erfan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی